•°•⊹{چند پارتی جونگ کوک}𓍯•°•
🔴توجه: دوست ندارید نخونید🔴
یوری: ولم کن...نمیخوام توضیح بدی... خودم همه چیزو دیدم
کوک: بهت ثابت میکنم...فقط بهمزمان بده
یوری که یه ذره گریه هاش آرومش کرده بود تصمیم گرفت به حرف های کوک هم گوش کنه و ببینه چجوری میخواد بهش ثابت کنه
یوری: خب...چجوری میخوای بهم ثابت کنی
کوک*نگران،ترسیده*: اونو برات میارم تا خودش بهت بگه...فقد لطفا..لطفا همینجا بمون تا بیام..لطفا
کوک بعد از اینکه مطمئن شد یوری از خونه بیرون نمیره...سریع از خونه خارج شد
{ 1ساعت بعد}
جونگکوک در حالی که یه زن رو از یقه گرفته بود و میکشید وارد خونه شد و زن رو جلوی پا های یوری پرت کرد....یوری که با تعجب به صحنه زل زده بود...
یوری: این..این که
کوک: آره..این همون زنس...خودت بگو چیکار کردی
زن*ترسیده*: من..من اون رو به زور بوسیدم...بعد..بعد...پودر تح*ریک کننده توی قهوش ریختم...همش تقصیر من بود
یوری تعجب کرده بود و نمیدونست چی بگه....ولی از یه طرف هم خوشحال بود که به جونگکوک یه فرصت برای توضیح داده
یوری: من از کجا باور کنم
جونگکوک اول یه نگاه ترسناک و سرد به زن انداخت و زن سریع با ترس از خونه خارج شد...
کوک به سمت یوری رفت و دست هاش رو دور کمر اون حلقه کرد
کوک*ناراحت*: عزیزم...تو به من اعتماد نداری؟من تورو بیشتر از هرچیزی توی این دنیا دوست دارم...تو تمام زندگی منی
یوری*ناراحت*: کوک...آخه تو هم به من حق...من تو رو....
کوک نمیزاره حرفش کامل بشه و ل.ب هاش رو به ل.ب های اون میرسونه.....آروم و پر از عشق میبو.سه...انگار که میخواد از تمام اتفاق هایی که افتاده معذرت خواهی کنه
بعد از چند دقیقه از هم جدا میشن
یوری: کوک
کوک: بله عشقم
یوری*ناراحت*: امروز سالگرد ازدواجمون بود
کوک: یعنی فکر کردی من یادم رفته؟...امکان نداره...میخواستم امشب سوپرایزت کنم...ولی اینجوری شد...قول میدم دفعه بعد جبران کنم...الان هم میریم رستوران
یوری: منم میخواستم سوپرایزت کنم که...
کوک: دیگه بهش فکر نکن...من بجز تو به هیچ کس دیگه ای هیچ وقت علاقه نداشتم...ندارم..و نخواهم داشت
یوری: کوک
جونگکوک: بله عزیزم
یوری: دوست دارم
کوک: منم همینطور عشق زندگی من
𝐄𝐍𝐃
یوری: ولم کن...نمیخوام توضیح بدی... خودم همه چیزو دیدم
کوک: بهت ثابت میکنم...فقط بهمزمان بده
یوری که یه ذره گریه هاش آرومش کرده بود تصمیم گرفت به حرف های کوک هم گوش کنه و ببینه چجوری میخواد بهش ثابت کنه
یوری: خب...چجوری میخوای بهم ثابت کنی
کوک*نگران،ترسیده*: اونو برات میارم تا خودش بهت بگه...فقد لطفا..لطفا همینجا بمون تا بیام..لطفا
کوک بعد از اینکه مطمئن شد یوری از خونه بیرون نمیره...سریع از خونه خارج شد
{ 1ساعت بعد}
جونگکوک در حالی که یه زن رو از یقه گرفته بود و میکشید وارد خونه شد و زن رو جلوی پا های یوری پرت کرد....یوری که با تعجب به صحنه زل زده بود...
یوری: این..این که
کوک: آره..این همون زنس...خودت بگو چیکار کردی
زن*ترسیده*: من..من اون رو به زور بوسیدم...بعد..بعد...پودر تح*ریک کننده توی قهوش ریختم...همش تقصیر من بود
یوری تعجب کرده بود و نمیدونست چی بگه....ولی از یه طرف هم خوشحال بود که به جونگکوک یه فرصت برای توضیح داده
یوری: من از کجا باور کنم
جونگکوک اول یه نگاه ترسناک و سرد به زن انداخت و زن سریع با ترس از خونه خارج شد...
کوک به سمت یوری رفت و دست هاش رو دور کمر اون حلقه کرد
کوک*ناراحت*: عزیزم...تو به من اعتماد نداری؟من تورو بیشتر از هرچیزی توی این دنیا دوست دارم...تو تمام زندگی منی
یوری*ناراحت*: کوک...آخه تو هم به من حق...من تو رو....
کوک نمیزاره حرفش کامل بشه و ل.ب هاش رو به ل.ب های اون میرسونه.....آروم و پر از عشق میبو.سه...انگار که میخواد از تمام اتفاق هایی که افتاده معذرت خواهی کنه
بعد از چند دقیقه از هم جدا میشن
یوری: کوک
کوک: بله عشقم
یوری*ناراحت*: امروز سالگرد ازدواجمون بود
کوک: یعنی فکر کردی من یادم رفته؟...امکان نداره...میخواستم امشب سوپرایزت کنم...ولی اینجوری شد...قول میدم دفعه بعد جبران کنم...الان هم میریم رستوران
یوری: منم میخواستم سوپرایزت کنم که...
کوک: دیگه بهش فکر نکن...من بجز تو به هیچ کس دیگه ای هیچ وقت علاقه نداشتم...ندارم..و نخواهم داشت
یوری: کوک
جونگکوک: بله عزیزم
یوری: دوست دارم
کوک: منم همینطور عشق زندگی من
𝐄𝐍𝐃
۳۳۷
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.